گرگها دندانهای تیزشان را به زن و کودکش که گوشه ای از ترس خزیده اند نشان میدهند و کودک که میخندد و به مادرش نگاه میکند که لپ هایش قرمز شده است.
(این داستان تقدیم میشود به زندانیان سیاسی که در راه مبارزه علیه حکومت دیکتاتوری حسنی مبارک و دیکتاتور لیبی قذافی همچنان در زندان ها و بازداشتگاه های مخفی این دیکتاتورها محبوس هستند.))
میان جمعیت
میان جمعیت گم شده است..هیچکس به او توجه نمی کند عرق زده شده است و مرتب دستش را به پیشانی می کشد.که ناگهان صدایی از میان جمعیت نظرش را جلب می کند.کسی مرتب صدایش میزند و را شد راشد میکند.دقیق میشود با دیدن صاحب صدا قصد پنهان شدن در سرش می افتد ولی دیر شده است و خودش را زمانی در می یابد که در آغوش خالد جای گرفته است.حسابی ماچ مالی میشود..یواشکی لپ هایش را پاک می کند و با هم به گوشه ی دیوار ی می روند که روی آن شعار حسنی مبارک سرنگون سرنگون ..است میروند.خالد یکسره مثل همیشه چرت و پرت می گوید و مدام پشت سرهم جملاتی را بصورت قطار وار ردیف می کند.آنقدر که کلمه به کلمه هم منتظر حرفهای راشد نمیشود و اصلا اجازه ی حرف زدن به او را نمی دهد.سیگاری بدون فیلتر را در می آورد و آتیشی می کند و دود غلیظش را به هوا پراکنده می کند.میان هر پک راشد می گوید خب و باز خالد معنی حرف را نفهمیده فیلتر زبانش را می کشدو یکسره حرف خرج میکند.اتومبیلی با شیشه های دودی آرام از جلویشان رد میشود آنقدر آرام که راشد را به شک می اندازد و دوباره پیشانی عرق کرده ای که با دست پاک میشود.جمعیت هر لحظه زیادتر میشوند و چادر هایی که در گوشه و کنار برپا شده است و شعارها پشت سرهم بر علیه حسنی مبارک است که به گوش میرسد.جوانی که تنش مثل نوک زدن دارکوبی سوراخ سوراخ شده است.سوراخ هایی سیاه و کم فرورفته و پیراهنی که به تنش نیست و سوزش همراه با بلند شدن شعارش .خالد نیش خنده ای معنی دار را به او حواله میدهد و شوری که در جوان است و توجه نکردن به خنده ی کوتاه مرد کنار دیوار.
خالد دست به جیبش می کند و لکه ای اسکناس را صاف میکند و از راشد میخواهد که برای گپ زدن به محل خلوت تری بروند تا کلی حرف ناگفته را به او بزند و همراه شدن در کوچه ی کناری..رو به راشد میکند و یکدفه حرفی را که در دلش است را بدون مقدمه چینی به او می گوید و از او می خواهد که او را هم در گروه خود قرار بدهند و انکار و جوابی که لج او را بالا می آورد و قرمز شدن صورتی آفتاب گزیده.سیگار دیگری را در می آورد و آتش می زند و پشت سرهم پک های کوتاه را از سیگار می گیرد.کلی توضیحات اضافی را به بقیه ی حرف هایش پیوند میزندو در سر راشد میکند آنقدر که خودش هم خسته میشودو مینشیند.التماس گونه به حرف هایش بصورت نشسته ادامه میدهد و جواب اینکه اصلا اینگونه نیست را میشنود.اتومبیل شیشه دودی سرکوچه می ایستد و استرسی که فقط متوجه ی راشد است.سکوتی که حکمفرما میشود و له کردن ته سیگاری که فیلترش را گربه خورده است.دستش را به گردن راشد می اندازد و با گوشه ی دست آرام به صورتش میکشد نیش خندش را تحویل او میدهد و چشمانش را ریز می کند و چشم در چشم میشوند و یک پایش را بالا می آورد و دوباره سرجایش قرار میدهد و اتومبیلی که داخل کوچه میشود و با سرعتی کندتر از راه رفتن یک جوان به آنها نزدیک میشود.
سرش را برمی گرداند و با دیدن اتومبیل به خالد نیم نگاهی می کند و بدنش را تکان یواشی میدهدو ناگهان با دست به سینه ی او می کوبد و فرار می کند و اتومبیلی که سرعتش را زیاد میکندآنقدر که به یک چشم بهم زدن به ته کوچه میرسد و دومرد و یک جوان و چشمانی که پشت پارچه ای سیاه پنهان میشود.دنده عقب می روند و چراغی که چشمک میزند نزدیک خالد که میشوند شیشه به آرامی پایین می آید مردی که سنی بین 40 تا 45سال دارد با دست به خالد اشاره میکند و سینه ای که سپر میشود و قدم های محکمی که او را به آنها نزدیک می کند و لوله ای باریک و صدایی که شنیده نمیشود.اتومبیل به سرعت به سر خیابان اصلی میرود و از میان جمعیت رد میشودو ناپیدا.خالد نگاهش به نور زردی که از بالا به چشمانش افتاده خیره شده است و نگاهی که به آرامی و سردی میرود آنقدر که دیگر پلک نمیزندو صدایی که خاموش میشود.
داستان کوتاه-میان جمعیت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
پلاستیک مشکی اش را روی دوشش می اندازد و از خانه خارج میشود.از کوچه ای باریک عبور میکند..سرکوچه چند زن نشسته اند و پچ پچ میکنند..
اینو میبینی شوهرش ولش کرده رفته چند ماه که بی خبر گذاشته اینو خودش معلوم نیست کجا رفته.
حالا این پلاستیک مشکی چی بود رو دوشش.
معلوم نیست کار هر روزشه همین پلاستیکو رو دوشش می اندازه میره و باز شب خالی بر می گردونش.
من که فکر کنم خلاف جات حمل می کنه خیلی مشکوک میزنه.
آره از وقتی هم شوهرش رفته دیگه زیاد با کسی صحبت نمیکنه.
پلاستیکش را به گوشه ای می گذارد و می نشیند با آمدن مینی بوس سوار میشود و بعد از طی مصافتی پیاده میشود بازاری شلوغ..پلاستیکش را باز میکند و چند تکه وسایل و روسری را در بساطش می چیند و تا ظهر همه را میفروشد از کیسه ای مقداری پول در می آورد و روی در آمد امروزش قرار میدهد و راهی بازار میشود.
به مغازه طلافروشی که میرسد می ایستد داخل میشود و بعد از کمی صحبت دو تکه النگو را از دستش بیرون می آورد و به مغازه دار میدهد بعد از بالا و پایین کردن النگوها و کشیدنشان دسته ای اسکناس را به زن میدهد و از مغازه بیرون می آید.سوار ماشین میشود به ترمینال که میرسد پیاده میشود به راهرویی میرود و روی صندلی مینشیند.
آقا ببخشید برای ساعت 6اتوبوس دارید.
کجا میخوای بری.
مشهد
خب التماس دعا بیا آبجی اینم بلیط
مقداری پول به صندوقدار میدهد و بلیط را میگیرد به جایگاه میرود و سوار میشود.
حسابی خسته است اتوبوس که حرکت میکند چشمانش را می بندد و تا مشهد میخوابد.
ترمینال مشهد پیاده میشود و سوار اتوبوس میشود وقتی پیاده میشود و چشمانش به گنبد نورانی می افتد چشمانش قرمز میشود چادرش را جلوی صورتش میگیرد و شانه هایی که بالا و پایین می شود.
دست به سینه میشود و سرخم میکند و زیر لب میگوید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و داخل حرم میشود.
داستان کوتاه-پچ پچ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
سگ ها خواب ندارند
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند
تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و
دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر
و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.
سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند
نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست
آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند
آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.
ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان
می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.
فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید
بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.
ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..
چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن
یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان
با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.
ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ
............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم
مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.
سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
حس هنری
و من پرت شدم ..قل خوردم اونقدر که دیگه نتونستم یکی یکی تیکه تیکه های بدنمو که به تیزی های خشک سنگها و صخره ها می خوردنو
از من جدامیشودنو فراموش کنم تا اینکه دیگه تموم شد و من مردم.
خیلی زود و سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد.تصادف..باز شدن در..پرت شدن.. و مرگ.
وقتی مرگ به سراغم اومد..درست دو ساعت مونده بود به خاکسپاری پدرم..باید طبق وصیت خودش تو روستای آبو اجدادیش دفنش میکردیم.
منم داشتم میرفتم تا اونا رو آماده کنم یعنی باقی مونده ی فامیلایی که اونجا مونده بودن و هیچی دیگه نشد.
دنبال بابام بودم گفتم حتما باید دیگه پیداش بشه آخه شنیده بودم وقتی که کسی می میره کسو کارش می یاند به دیدنش ولی خبری نبود.
خیلی منتظر موندم.
تا بالاخره ظهر شد و کارگردان بعد از کلی برداشتو ایرادگیری..سکانس بعدی برداشت اول رو کلید زدو بالاخره سر کله ی پدر هم
پیدا شد.
/داستانک-حس هنری-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
خداحافظ مسکو
کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم
و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه
آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن
است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که
سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم
باز هم باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم
برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی بدبوی جنازه
هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان
با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه
می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و
کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم
از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده
شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی
بسته بندی شده مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین
به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی
و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز
..من خودم دیدم با همین فنجان یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی
به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم
اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار
همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی
خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود
و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند
و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.
داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
به نام خداوند بخشنده و مهربان
مدل جدیدا
به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن...............
کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی
کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم.
رضا بپر بالا..به به کوکب خانوم ماشین نو مبارک ناکس شیرینیشو نمی دی..حالا دیگه رنو هم ماشینه که من به تو شیرینی بدم
ما که شانس نداریم مثل همین سارا یک چشم ماتیز بندازیم زیر پامون خدا می دونه تو که رئیس گروهی چی داری از کارای تو که
کسی سر در نمی یاره حسابی سر مخفی کار می کنی.....این فضولی ها به به تو نیومده فعلا هم اون ماس ماسک داخل شکمتو بازکن
که حسابی شانس آوردی ....بچه که پس ننداختی حالا هم نمی تونی ببینی اداشو در می یارم حالا هم بپر برو دوتا پیتزا بگیر که
حسابی گشنمه بیا این سهم من بازنگی دورت زدم من که از شوهر شانس نیاوردم ........رضا...رضا دوبسته از اون سس سفیدا هم بگیر..
بالاخره اومدی چقدر لفت دادی....بابا فرشو تازه روشن کرده بود طول کشید دیگه به به چه پیتزای مخصوص با حالی داره این فست فوده
فقط صاحبش خیلی بد بد به وضع من همیشه نگاه می کنه ..همون یارو کچله.....آره خیلی هم بد چشمه اون دفه کلی با من..چخ چخ کرد
می خواست منو منشی سفارش کنه منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده..من که بهت می گم کمتر آرایش کن؟!آخه نمی فهمم کدوم گدارو دیدی که اینقدر به
ظاهرش برسه برای همینه که هنوز رنو داری والا اگه مثل سارا اون تیپ غربتی که اون می زنه می زدی تا حالا تو هم یکی بهتر از اون ماتیز رو زیر
پات می نداختی!بابا بعضی از این جوونا گول همین تیپ رو می خورند بهم کمک می کنند البته کلی هم فک زنی می کنند یکی از این سوسول ریش بزیا
همین چند روز پیش یک شماره بهم داد رضا می گم ایندفه حسابی این یارو بزیرو تیغ بزنی ها ناکس دیروزبرام پاستور تایتانیک آورده..راستی کوکب
امشب در خونه ی گداگدولا نمی ریم فردا خودم می رم پولا رو جمع می کنم..راستی از صبح چقدر کار کردی....رضا بجون مادرم هوا سرد کرده بود کاسبی
پاک تعطیل شده بود..آره جون ننت تو گفتیو منم باور کردم از صبح زاغ سیاتو چوب می زدم اون یارو مرد کلاه گیسیه که بهت چهار هزار تومن با شماره تلفن
داد..می گم که امروز خبری نبود فقط ده هزار تومن کاسب شدم..راستشو بخوای منم امروز چیزی در نیاوردم حسابی وضع مایتیله خرابه فقط هزار تومن.......
رضا...رضا ماشین گشت اروم باش هر چی سوال کردن درست جواب بده می گی زن و شوهریم یعنی راستشو می گیم....
به به رضا چارچشم بالاخره گیر افتادی حالا دیگه بعد از اون همه سابقه ی درخشانی که داشتی از دله دزدی دست برداشتی دخل مغازه همکار ما رو می زنی....
بخدا جناب سروان....غلط کردم..حالا این خانوم کی باشند ....بابا زنمه ........حالا معلوم می شه ..سرکار رحیمی سوار ماشین شو بیارشون پاسگاه.....چشم قربان.
به به کوکب خانوم تو رو هم اینجا اوردن..اره بابا رضا شیرین کاشته دخل مامور پلیسو زده ..مگه رضا دست از دزدی برنداشته بود...ای بابا اون که می دونی
پنهون کاره..می دونی کوکب جون چی شده...چی شده سارا چرا داری گریه می کنی ماشینو پولای تو بانکمو ازم گرفتند می گند باید معلوم بشه از کجا پول اوردم
خریدم اگه بگم چطوری که دیگه خبری از ماشینو پولام نیست حالا چه خاکی تو سرم بریزم........حالا فعلا ننمن غریبم بازی در نیار که پاک وضع خودمون از تو بدتر
ضد حال خوردیم خیر سرمون زن و شوهری یکبار با هم مثل ادم حرف بزنیم که اینطوری شد........ حالا هم غصه نخور دوباره از نو شروع کنی همین سال دیگه
بهت قول می دم یک رنو بتونی بخری...........نبابا صدات از جای گرم بلند می شه با این بگیر بگیرا ..حالا فعلا فکتو ببند یک چورت می خوام بزنم بلند شدم با هم
صحبت می کنیم یک خاکی سرمون می ریزیم..پاشو درو دارند باز می کنند........کوکب کدومتونید........منم خانوم پلیس ..............پاشو آزادی .......خب دیگه سارا
یک چشم ما رفتیم نگران نباش همه چیز درست میشه..برو بابات دلت خوشه.............به هر حال ما رفتیم......................
چند ماه بعد...............
بچه ها این خبرو که تو صفحه حوادث نوشتند خوندید........باند متکدیان معروف به رضا چار چشم؟!
حالا اینجا شو گوش کنید یکیشون تو حساب بانکیش ده میلیون پول داشته تازه ازشون یک رنو و ماتیز هم مصادره کردند کارشون تیغ زدن بچه جوونا بوده......
کو کجا نوشتته عکسشون رو هم زدند گفتن هر کی ازشون شکایت داره به شعبه ی یکم مراجعه کنه...............
بچه ها ...بچه هااینجارو من این زنه که عکسشو انداختندنو می شناسم خودشه همون که من براش پاستور بردمه ناکس این کاره بوده خوب شد گولشو نخوردم.
داستان کوتاه-مدل جدیدا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان